مطلع الفجر/بیش از سه ماه از آشناییمان در محیط کار میگذشت و من جز در موارد ضروری طرف سخنش نمیشدم. از من خواست تلگرام نصب کنم تا جزء گروه شرکت بشوم. من هم که پیامهایشان را در گوشی یکی از بچهها دیده بودم (که خودش نشانم داده بود)، گفتم ببخشید نیازی به این کار نیست. اگر موردی باشد حضوری صحبت کنیم.
پرده اول:
شنیده بودم به آزادی روابط جنس مخالف قبل از ازدواج اعتقاد دارد.
از من پرسید شما خودتان را آدم مذهبی میدانید؟ گفتم تا مذهب را چی تعریف کنید. من نماز و روزهام را به جا میآورم و حجابم را چادر انتخاب کردهام.
گفت: آیا شما موسیقی گوش میدهید؟ موسیقی که خواننده آن زن است را چرا گوش نمیدهید؟ گفتم: من برایم محتوایی موسیقی بسیار مهم است و نیازی نمیبینم که به محتواهای پوچ گوش بدهم. به عشق مجازی اعتقاد دارم ولی هر آهنگ و متنی را برای ابراز آن قبول نمیکنم.
گفت: آیا برای مسافرت فقط به مکانهای زیارتی میروید؟ و اینکه آیا اگر بخواهیم مسافرت خارج از کشور یا داخل کشور به مکانهای غیر مذهبی بروی مخالفت میکنی؟ گفتم: برای مسافرت مثل خیلی امور دیگر تابع نظر همسرم هستم به عبارتی هر چی آقامون بگه. در صورتی که از من هم نظر بخواهد مخالفتی برای مسافرت خارج از کشور ندارم. از ترکیه و دبی بگیر تا کشورهای اروپایی و آمریکایی.
بلند شد و گفت من دیگه سوالی ندارم. رفت تا درب اتاق و برگشت و گفت دو تا سوال دیگه دارم. گفتم: بفرمایید!
گفت: در مورد ولایت فقیه و مصرف مشروبات الکلی نظرتون چیه؟ گفتم اینها خطوط قرمز من هستند و به هیچ وجه از اینها عبور نمیکنم.
گفت: من دیگه سوالی ندارم. قول میدهم دیگر از این به بعد در این مورد با شما حرف نزنم و آخرین باری بود که من رسما از ایشان سوالات جلسه را شنیدم.
یک بار با کنایه گفت که من در کلانشهر زندگی میکنم و شما در یک حومه شهر در یک شهر کوچک! گفتم اگر پایتخت نشین هم بودم، سر سوزنی از اعتماد به نفسم کم نمیشد. جایگاه شغلی فوق العاده، ماشین و خانه و بالا شهرنشینی را نمیتوانی با چیزی که برایش سالهاست تلاش کردهام معامله کنی، نمیتوانی با توجه به جغرافیای مکانی آدمها، در مورد جغرافیای فکری آنها هم نظر بدهی.
پرده دوم
فکر میکنم نزدیک به دو هفته از دیدارمان نمیگذاشت، خانوادهاش را میشناختم، از بنامها و معتمدان شهر بود در شهر که آفتابی میشد از اول تا آخر مسیر مجبور به سلام و تعارف با کسبه و مردم بود. به نوعی خود و خانوادهاش با تمام ارگانها و سازمانهایی که ارگان مذهبی شناخته میشوند مرتبط بودند. پایه اصلی خیلی از مراسمات مذهبی بود و خلاصه اینکه مرام و مسلکش الگوی جوانان فامیل و شهر بود. در روابط با همکاران خانم خود و فامیل مشهور به کم محلترین پسر بود و شنیده بودم که از طرف پدر دخترهای متعددی درخواست دریافت کرده که دامادشان شود ولی خوب خود را کنار کشیده بود. از نظر وضع مالی در رفاه خوبی بود. خودش هم درآمدهایی کنار درس خواندن داشت.
گفت: آیا معتقد هستی که زنها با حضورشان در جامعه به طور نامناسب مسبب بسیاری از مشکلات شدهاند؟ گفتم: بله. گفت: آیا معتقد هستی که این مشکلاتت بیشتر به ضرر زن هاست تا مردها؟ گفتم: بله. گفت: آیا میدانی که دختران با توقعات بیجا جلوی ازدواج بهنگام و راحت جامعه را گرفتهاند؟ گفتم: بله. گفت میدانی که بسیاری از جوانان روی به روابط نامشروعی آوردهاند که تنها نیازهای خود را برطرف کنند بیآنکه بدانند بعد از اتمام رابطه چه ضررهایی متحمل میشوند؟ گفتم: چیز زیادی در مورد محتوای روابط نمیدانم چون گروه دوستیمان اکثراً به روابط در چارچوب شرع اعتقاد داریم. روابطمان با پسران در صورتی که قصد ازدواج باشد آنهم در چهارچوبی که آسیب کمتر باشد شکل میگیرد.
گفت: آیا میدانی که آنهایی که در این روابط آزادترند شادترند، تا آنهایی که خود را از این رابطهها دور نگه داشتهاند؟ گفتم: تا شادی را چه تعبیر کنی. این را قبول دارم که در نسلهای ما شادی و تفریحات جای زیادی نداشت و بیشترین تأکید روی درس خواندن -آن هم به روش اشتباه و کم بازده- بوده است. اما تاکنون به این فکر نکردهام که نیازهای عاطفی و جسمیام را از طریقی غیر از ازدواج بر آورده سازم.
او هم تاکید کرد که طبقشناختی که از شما دارم اهل این روابط نیستید. گفت: آیا به این تا به حال فکر کردهای که برای یکبار هم که شده فقط یک بار این تجربه را داشته باشی؟ گفتم: فرصتهای متعددی سر راهم بوده ولی خوب ترجیح دادهام بیحاشیه زندگی کنم. سعی کردهام که سرم را از طرق دیگر مثل کارهای فرهنگی و ورزشی و علمی و سیاسی گرم کنم.
گفت: من هم تاکنون هیچ رابطه خارج از عرفی نداشتهام. اما فکر میکنم که شاید، البته شاید راهی که دیگران میروند و میشود گفت روابطی به اسم دوستی در چهارچوبی از قبل تعیین شده مشکلی ندارد. گفتم: شما که به ضررهای این روابط مسلطی! چرا؟!
گفت: از شما میخواهم به این موضوع فکر کنید و ببینید آیا میتوانید خود را قانع کنید تا در مدتی محدود با من باشید با تمام چارچوبهایی که شما میخواهی. گفتم: شما که الان الگویی هستی از مردانگی و پاکی! میدانی که اگر بیفتی افراد زیادی را نیز با خود به زیر میکشی؟ میدانی که اگر من یک سوء استفاده کننده بودم میتوانستم آبروی آباء و اجدادیات را در این شهر بر باد دهم چنان که حتی مجبور باشی از این شهر بروی. میدانی داری چه میگویی؟ آیا رفتار من در این مدت خیلی کوتاه که هم را دیدیم باعث شده است که چنین فکری به ذهنت خطور کند که میتوانم با شما در این قضیه به توافق برسم؟ گفتم میدانی که شرایط من و شما برای ازدواج با هم مناسب نیست و حتی اگر درخواست شما ازدواج بود هم من قبول نمیکردم و به آن هم فکر نمیکردم الان که دیگر پیشنهادتان خارج از اصول من است که دقیقهای هم به آن فکر نمیکنم؟
گفت: ببینید من فقط به شما پیشنهاد دادم در صورتی که راضی هستید به من جواب دهید در صورتی که جوابتان منفی است قول میدهم هیچ وقت در این مورد با شما صحبت نکنم.
گفتم: ببینید به عنوان آنکه هیچ نفعی و ضرری از شکستتان نمیبرد خواهش میکنم کلا این قضیه را فراموش کنید. گفتم: چرا به ازدواج نمیاندیشی؟
گفت: ازدواج یک مقوله چند بعدی است که تنها یک بخش آن عاطفی است و مسئولیت بزرگی است. بعد هم من میخواهم ارشد بگیرم نمیتوانم به من بگویند فلانی ارشد گرفته بهمانی ارشد گرفته، بعد هم که سربازی در راه است من هم که نمیتوانم دختر مردم را اسیر و ابیر خودم کنم. بعد هم آداب و سنتها را که نمیتوان اجرا نکنی و این مراسمات هزینه دارد. من شغل ثابتی هم ندارم.
گفتم: اگر قرار باشد باشد دین تو در خطر باشد اینها بهانهای بیش نیست؟ اگر فرد قانعی را انتخاب کنی همراه شغل فعلیات و کمک پدرت میتوانی فعلا تا مدتی عقد بمانید. گفت: نه من اول باید این موانع را رفع کنم و بعد از سر عقل تصمیم بگیرم و کسی را انتخاب کنم که با هم تفاهم داشته باشیم. خلاصه که اصرارهای من برای بودن در چارچوب شرع اثری نداشت.
قرار بود که آخرین باری باشد که پیشنهادش را ارائه میکند ولی دو بار دیگر به این کار ادامه داد و من هم که مواردی را مجبور به دیدنش بودم، قیدش را زدم و ارتباطهایی دیگرم را نیز با او قطع کردم و پای از معرکه بیرون کشیدم.
اوج داستان آنجاست که او به من گفت متأسفم که با این قضیه کنار نیامدی! خیلیها از این روش با هم مرتبطند و هیچ مشکلی هم ندارند و بعد از آن هم به زندگی خودد ادامه دادهاند. گفت: به نظر من آدمی هستی که از مسائل فرار میکنی و با آنها مواجه نمیشوی. من هم که به با این حرفش دیگر کاسه صبرم لبریز شده بود گفتم: من متأسفم که نتوانستم خواسته شما را بر آورده کنم و متأسفم که در خود این توان را نمیبینم که بتوانم با مسائل روز، به روز روبرو شوم.
از اولین روزی که او پیشنهادش را مطرح کرد تا زمانی که بر آن اصرار ورزید و تا زمانی که برای ناتوانیام حکم صادر کرد در تمام این مدتی که سه ماه طول کشید روزهاا برایم شب بود و خورشید دیگر برایم مصداق برای روز بودن نبود. من حالا یک دختر فراری بودم؛ نه دختری که از خانه فرار میکند بلکه دختری که به سوی خانه فرار میکند.
انگار دیگر واقعا نباید آدمها را مصداق به حساب آورد برای مفاهیم بلندی چون عدالت و پاکی. انگار تاریخ انقضای آدمها زمانی میرسد که همخوان زمانهاش نباشند.. کاش میدانستم که قسم را باور کنم یا دم خروس را؟!
روزهای زیادی از آن روزها میگذشت که دانستم زاهد شهر به استخدام جایی درآمد که برایش باید تجربهها داشته باشی و دانش زیاد، او بر جایی نشست که میدانست صالحان زیادی هستند که حقشان آنجاست و این شد که دانستم دایره حق در میدان سخن فراخ است و در میدان عمل بسیار تنگ!
روزی که ناپاک شهر (بنا به قضاوت مردم) به فکر ازدواج باشد و پاک شهر به فکر دوستی میتوان گفت دیگر خورشید هم مصداق خوبی برای روز روشن نخواهد بود.
پرده سوم
دنیای مدرن با تمام ویژگیهایش زندگی مردم را تسخیر کرده است و در این زندان زیبا و پر زرق و برق، در درون کثرت تجارب و امکانات، دل انسان چونان مرغ سرگشتهایی است. آرامش و ثبات جزئی از مفاهیمی است که به موزه سپرده شده است و شاید گه گاهی بتوان سری به آنها زد و غباری از آنها برگرفت و آنها را روحی تازه بخشید؛ ولی برای این کار هم همیشه مجال کوتاهی بوده است.
از میان این سرگشتگیها و تعارضات درونی آنچه که هم اکنون دامنگیر بسیاری از جوانان کشور است. سرگشتگی در امر ازدواج است. جوانان برای خود ملاکهایی درر ازدواج در نظر گرفتهاند که ناشی از ترسها و کمبودهای آنان است. در واقع جوان امروز آنچه را از همسر خود میخواهد که در خود او یافت نمیشود؛ یعنی جوان امروز میخواهد تجربه کند آنچه را که عمری از تجربه آن هراسان بوده است. این ملاکها را جوانان به عنوان یک خروجی (هر چند نامحسوس) از زندگی پدر مادرشان به میراث بردهاند.
بخواهیم به واشکافی این بیماری خاص بپردازیم میتوان گفت جوانانی که امروز به عنوان قشر مذهبی شناخته میشوند به علت بعضی از محدودیتهای ایجاد شده توسط خانواده و بعضی عوامل دیگر رو به ازدواج با مواردی آوردهاند که در تعریف شخصیت آنها بعد مذهبی را به سختی میتوان یافت. در مقابل جوانان غیر مذهبی که روابط آزاد با جنس مخالف را بیشتر تجربه کردهاند روی به موردهایی آوردهاند که از این روابط دور بودهاند.
طور دیگری بخواهیم این اتفاق را تعبیر کنیم؛ هنگام واکاوی زندگی هر کدام از جوانان مذهبی و غیر مذهبی به این نتیجه میرسیم که خانواده به عنوان یک نهاد مهم وو مهد تربیت اخلاقی کارکرد خود را به خوبی انجام نداده است و آنچه که جوانان برداشت کردهاند این است که خوش روئی و خوش بوئی و خوش پوشی و بر آوردن نیازهای خانواده از جمیع جهات در خانواده مذهبی امکان پذیر نمیباشد و اولین جایی که میتوان این نیازها (مهم هم نیست اصل یا بدلش) را با ارزانترین قیمت خرید، جایی است بیرون از خانه.
باید دید که نظر مشاوران امر که این واقعه عجیب را تأیید میکنند چیست؟ آنان چه پیامدی را برای این حادثه پیش بینی میکنند؟
باید دانست آنجایی که ادعایی نیست؛ پس آزمونی و بازخواستی نیست؛ ولی آنجایی که سخن از ادعا باشد؛ حتما خط کشهای اندازهگیری باید دقیقتر عمل کنند. پسس آنجایی که ادعای مذهبی بودن داریم باید بدانیم که اگر در چاله بیفتیم چاله نیست بلکه در چاه افتادهایم./صاحب نیوز